گفتم: خستهام
گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.
گفتم: هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره
گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!
گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.
گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟
گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله
.:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن
تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف
صبرم کوچیک... یه اشاره کنی تمومه!
گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟
گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم
.:: خدا نسبت به همهی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.
گفتم: دلم گرفته
گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا
شاد باشن (یونس/58) ::.
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله
گفتی: ان الله یحب المتوکلین
.:: خدا اونایی رو که توکل میکنن دوست داره (آل عمران/159) ::.
گفتم: خیلی چاکریم!
ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن!
یادت باشه که:
و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان
اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت میکنن. اگه خیری بهشون برسه،
امن و آرامش پیدا میکنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن،
رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر میکنن (حج/11) ::.
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم
گفتی: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول
بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع،
و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
..:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمیدونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.
گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۲-۳) ::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/۵۳) ::.
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.
گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛
ذوبم میکنه؛ عاشق میشم! ... توبه میکنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبهکنندهها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟
گفتی:
یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی
یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست
که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از
تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین
مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.
ندای آغاز
كفشهایم كو،
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیهها
میگذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلههاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
� دختر بالغ همسایه � پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه میخواند
چیزهایی هم هست، لحظههایی پر اوج
(مثلاً شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا میخواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفشهایم كو؟
سهراب سپهری
سفر به خیر
به كجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه كنم كه بسته پایم
به كجا چنین شتابان ؟
به هر آن كجا كه باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر ! اما تو دوستی خدا را
چو ازین كویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شكوفه ها به باران
برسان سلام ما را
شفیعی کدکنی
وفای شمع
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم كه می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسكینم هنوز
روزگاری پا كشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشك خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
رهی معیری
خسته
از زندگی از این همه تكرار خسته ام
از های و هوی كوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر كه و هر كار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می كشم
آوخ ... كزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او كه گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود كه بی شكیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس كه بسیار خسته ام
محمدعلی بهمنی
باچتر آبیت به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر به باران که آمدی
نم نم بیا به سمت قراری که درمن است
از امتداد خیس درختان که آمدی!
امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده روئیت بنمایان که آمدی
فواره های یخ زده یکباره واشدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی
شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی
زیبایی رها شده در شعر های من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی
...پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان که آمدی
...گنجشگها ورود تو را جار می زنند
آه ای بهار گمشده ...ای آنکه آمدی!
فرهاد صفریان
دل غمدیده ما درجهان غمخوار هم دارد
برای راز دل، دل محرم اسرار هم دارد
سخن بسیار دارد دل ز جور روزگار اما
اگر گوید سخن داند ضرر بسیار هم دارد
نمی گویم به غیر حق بعالم گرچه می دانم
که گوش از بهر بشنیدن در و دیوار هم دارد
سر سبزم زبان سرخ آخر میدهد بر باد
چرا چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد
هنوز ای مدعی اندر فراز دار درعالم
علی درمکتب خود میثم تمار هم دارد
بجای نوش دائم میزنی نیش ونمی دانی
که این راه و روش را عقرب جرار هم دارد
مکن ظلم و ستم ظالم بترس از آه مظلومان
که صبح روشن هر فرد شام تار هم دارد
به گرد هیچ بهرهیچ درعالم مپیچ ای هیچ
که این پیچیدگی را در طبیعت مارهم دارد
غنی حق ضعیفان را به غارت می برد اما
نمی داند جهان یک خالق جبار هم دارد
بترس از آتش قهر خدا کز بهر ما ایزد
اگر دارد بهشت و آب کوثر نارهم دارد
گنه کارم من ژولیده یارب خود تومی دانی
که گل باآنهمه حسن ولطافت خارهم دارد
ژولیده خراسانی
صدای پای آب
اهل كاشانم
روزگارم بد نیست
تكه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان
و خدایی كه در این نزدیكی است
لای این شب بوها، پای آن كاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یك گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجادة من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خانم
كه اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستة سرو
من نمازم را، پی "تكبیره الاحرام" علف می خوانم
پی "قد قامت" موج
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زیر اقاقی هاست
كعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر
"حجرالاسود" من روشنی باغچه است
اهل كاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی، . . . می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است
اهل كاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاك "سیلك"
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمان ها مرده است
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟ ...
سهراب سپهری
زنده وار
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به كوه گویم بگریزد و بریزد
كه دگر بدین گرانی نتوان كشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی كه چنین ز كار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری
نرسید آن ماهی كه به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشكن كه نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو كه فرو خلید خاری
سحرم كشیده خنجر كه ، چرا شبت نكشته ست
تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
كه چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به كنار گیر و بگذر
كه به غیر مرگ دیر نگشایدت كناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران كه رها كنند یاری
هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
از دوست داشتن
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سكوت سپید كاغذها
پنجه هایم جرقه میكارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیكرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
كه همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر كردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سكر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
كس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم � تو � پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
كی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
كاش یارای گفتنم باشد
بس كه لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج دریا ها
بس كه لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبك سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
كه همین دوست داشتن زیباست
فروغ فرخزاد
بعد از نیما
با من بی كس تنها شده ، یارا تو بمان
همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیك
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
كه سر سبز تو خوش باشد ، كنارا تو بمان
هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
اشك ندامت
ای فرستاده سلامم به سلامت باشی
غمم آن نیست كه قادر به غرامت باشی
گل كه دل زنده كند بوی وفایی دارد
تو مگر صاحب اعجاز و كرامت باشی
خانه ی دل نه چنان ریخته از هم كه در او
سر فرود آری و مایل به اقامت باشی
دگرم وعده ی دیدار وفایی نكند
مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی
شبنم آویخت به گلبرگ كه ای دامن چاك
سزدت گر همه با اشك ندامت باشی
می كنم بخت بد خویش شریك گنهت
تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی
ای كه هرگز نكند سایه فراموش تو را
یاد كردی به سلامم به سلامت باشی
هوشنگ ابتهاج ( ه.الف.سایه)
بوسه
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشكش از مژگان چكید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناك خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه كه از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلكش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شكست
من به خود لرزیدن از دردی كه تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر در این دریای كور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیكن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا شبروان ! كز نیمه راه
می كشد افسون شب در خواب شان
گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش
گفتمش
اما دل من می تپد
گوش كن اینك صدای پای دوست
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشك ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریكش شكفت
جوش خونن در گونهاش آتش فشاند
گفت
لبخندی كه عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش
هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
ای ستاره ها
ای ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها كه از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم كه در دل سكوت شب
نامه های عاشقانه پاره میكنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد كنید
دامن از غمش پر از ستاره میكنم
با دلی كه بویی از وفا نبرده است
جور بیكرانه و بهانه خوشتر است
در كنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیركانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد كه در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
ای ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام كه در میان این سطور
جستجو كنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساكنان خاك
كاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاك
من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نیست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا كنم
ای ستاره ها كه همچو قطره های اشك
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها ...
پس دیار عاشقان جاودان كجاست ؟
فروغ فرخزاد
فریاد
مشت می كوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این درها را باز كنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر كوهی دل صحرایی
كه در آنجا نفسی تازه كنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بكشم
كه صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند كسی
كه نیازی به تنفس دارد
مشت می كوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد كند
از شما خفته چند
چه كسی می اید با من فریاد كند ؟
فریدون مشیری
برج
با دریغی سنگین
شعر آمیخته با حسرت یك خاطره را
قصه حادثه ی برج و كبوتر را
یك بار دیگر می خوانم
ای پرنده ی مهاجر ای مسافر
ای مسافر من ، ای رفته به معراج
تو به اندازه ی قدرت پریدن
تو به اندازه ی دل بریدن از خاك
عزیزی
زیر این گنبد نیلی ، زیر این چرخ كبود
توی یك صحرای دور ، یه برج پیر و كهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق ، كبوتری تا برج كهنه پر گشود
خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد
باد پراشو می شكست بارون بهش سیلی می زد
برج تنها سرپناه خستگی شد
مهربونیش مرهم شكستگی شد
اما این حادثه ی برج و كبوتر
قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد
آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی
من نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی
باد و بارون كه تموم شد ، اون پرنده پر كشید
التماس و اشتیاقو تو چشم برج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی برج كهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
ای پرنده ی من ای مسافر من
من همون پوسیده ی تنها نشینم
هجرت تو هر چه بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
راز پرواز و فقط تو می دونی ... تو می دونستی
نمی تونم بپرم .... تو می تونی .... تو می تونستی
اردلان سرفراز
به قصد عشق رفتی از غم نان سردرآوردی
زدی دل را به دریا از بیابان سردر آوردی
تو مثل هیچ كس بودی كه مثل تو فراوان است
سری بودی كه روزی از گریبان سردرآوردی
تو می شد جنگلی انبوه باشی از خودت اما
قناعت كردی و از خاك گلدان سردر آوردی
دراین پس كوچه های پرسه ماندی تا مگر شاید
دری بر تخته خورد و از خیابان سردر آوردی
توكل شرط كامل نیست این را مولوی گفته است
بخوان آن را دوباره شاید از آن سردر آوری
"مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چركین"
چه پیش آمد كه از شعر زمستان سر در آوردی
حسن قریبی
آتش!!
وقتی از فكر غزلهایم سرت آتش گرفت
باورم كردی ولیكن باورت آتش گرفت
درد من را با قفس گفتی، صدایت دود شد
مرغ عشقت سوخت،بال كفترت آتش گرفت
خیس باران آمدی سرما سیاهت كرده بود
آنقدر بوسیـدمت تا پیكرت آتش گرفت
گفته بودم من لبالب آتشم پروانه جان!
پس چرا پروا نكردی تا پرت آتش گرفت
گفته بودی شعرهایت سرد وبی روحند مرد!
شعرهایم را نوشتی دفترت آتش گرفت
دستهایم را گرفتی رفتنت نزدیك بود
دستهایت داغ شد انگشترت آتش گرفت
من لبالب آتشم اما نمیدانی چقدر
سینه ام با نامه های آخرت آتش گرفت
رضا عزیزی
ازدست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست
گرهم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هرلحظه جزاین دست مرا مشغله ای نیست
دیری است كه از خانه خرابان جهانم
بر سقـف فروریختـــــه ام چلچله ای نیست
درحســـــرت دیـدار تو آواره ترینم
هرچند كـه تــا خانه تو فاصله ای نیست
بگذشته ام از خویش ولی از توگذشتن
مرزی است که مشکل تر از آن مرحله ای نیست
سرگشته ترین كشتـی دریای زمانم
می کوچم و در رهگذرم اسكله ای نیست
من سلسله جنبان دل عاشق خویشم
بر زندگیم سایه ای از سلسله ای نیست
یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفتند عزیزان و مرا قافلـــه ای نیست
بهمن رافعی
پیرهنت را به من بده
شب شد خیال آمدنت را به من بده
حسِ عزیز در زدنت را به من بده
امشب شبیه عشق رها شو درون من
روحِ شگرفِ بی بدنت را به من بده
ای مثل صبحْ آمده از لمـسِ آفتاب
من سردم است پیرهنت را به من بده
اینجا میان موزهی شب خاك می خورم
یك شب هوای پرزدنت را به من بده
من با تو گفتن از تو ، تو را دور می شوم
ای من ، منِ همیشه ،من ات را به من بده
� حرفی نمانده است ، ولی محضِ یك حضور
فریادهای بی دهنت را به من بده
مردن مرا نشانهی تلخی ست ، بعد از این
نامِ قشنگِ زیستن ات را به من بده
بهمن ساكی
از زبان یک کبوتر
دلم اندازه ی این ابرا پره
بس که بدبختی تو تورم می خوره
بیگناه توی جهنم افتادیم
دیگه از چشم خدا هم افتادیم
آقا جون میگن که رخصت نمیدی
به کسی برگ ضمانت نمیدی
میگن از این آدما دلت پره
میگن از برو بیا دلت پره
روی گنبدت کبوتر نمیخوای!
توی خواب غصه دارا نمیای!
در رو وا کن آقا جون ببین منم
اومدم دو خط باهات حرف بزنم
بگو تو به کفترات غذا میدی
هنوزم مریضا رو شفا میدی
اومدم بهت بگم زمستونه
تن گنجشکا اسیر بارونه
چوپونا گرگا رو گله می برن
دیگه اینکه آهوا در خطرن
تو کتاب درسای تیکه پاره
دیگه سارا یه انارم نداره
بین گرگا نمیشه آهو باشی
شیشه باشی ، زودتر از هم میپاشی
مرحم زخمای باورم میشی؟
آقا جون ضامن کفترم میشی؟
جوجه هام گشنه خوابیدن دوباره
نون بدبختی که خوردن نداره
بوی خاک میدن گلای نسترن
خروسا هی دم به دم اذون میگن
جوجه های کابلی پا ندارن
دیگه از گرسنگی نا ندارن
تو فلسطین اگه بارون بزنه
جوجه رو دست باباش جون میکنه
آدما با گوله آهنگ میزنن
کفترا به آدما سنگ میزنن
سفره دل رو نمیشه وا کنی
همه جا جنگه اگه نگا کنی
زندگی مساوی اسارته
دیگه از کجاش بگم ؟ قیامته
تو رو جدتون شما کاری کنین
دیگه امنیت نداریم رو زمین
میتونین کفترا رو جواب کنین؟
نمیخواین محض خدا ثواب کنین؟
دلتون میداد بگین حقتونه؟
ما نیومدیم پی آب و دونه
اومدیم به ما عنایت بکنی
جوجه هامونو ضمانت بکنی
اومدیم پر بزنیمبه راه راست
گوش به زنگیم،،، بقیش دست شماست
شما که گنبد و گلدسته دارین!
این همه زائر دلخسته دارین
شما که خوب میدونین منتظرم
سهم کفترا رو هم بدین ، برم
میدونی؟ چیز زیادی نداریم
عوضش حقمونو که بگیریم
دلمونو فرش راتون می کنیم
تا نفس داریم دعاتون می کنیم
یادمون نمیره رحمت شما
سر سال میایم زیارت شما
قهوه ای رو رد می کنیم
جوجه ها رو نذر گنبد می کنیم
آقا جون حالا دیگه وقت دعاس
نوبتی هم باشه ، نوبت شماس
دعا مستجاب میشه وقت اذون
این شما ... اینم خدای مهربون .
بازگشت
بی مرغ آشیانه چه خالیست
خالی تر آشیانه مرغی
کز جفت خود جداست
آه ... ای كبوتران سپید شكسته بال
اینك به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن كبوتران كه پریدند
با آن كبوتران كه دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند
هوشنگ ابتهاج
كبوتر و آسمان
بگذار سر به سینه من تا كه بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید كه پیش ازین نپسندی به كار عشق
آزار این رمیده سر در كمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق كدامست غم كجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان كه اگر ببینمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شاید كه جاودانه بمانی كنار من
ای نازنین كه هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون كبوتری كه پرم در هوای تو
یك شب ستاره های ترا دانه چین كنم
با اشك شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
فریدون مشیری
کتیبه
شعری از مهدی اخوان ثالت (م. امید)
فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر.
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
بسویش می توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر.
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگی هامان،
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت:
- " فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت..."
چنین می گفت چندین بار
صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی می خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگه مان نیز خاموشی.
و تخته سنگ آنسو اوفتاده بود.
شبی که لعنت از مهتاب می بارید،
و پاهامان ورم می کرد و می خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود، لعنت کرد
گوشش را و نالان گفت: " باید رفت"
و ما با خستگی گفتیم: " لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت"
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
- " کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند."
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.
و شب شط جلیلی بود پرمهتاب
���
هلا، یک...دو...سه...دیگربار
هلا، یک...دو...سه...دیگربار
عرق ریزان، عزا،دشنام- گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.
+++
یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بی تاب )
لبش را با زبان تر کرد( ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- " بخوان!" او همچنان خاموش.
- " برای ما بخوان! " خیره به ما ساکت نگا می کرد.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد،
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می افتاد.
نشاندیمش.
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
- " چه خواندی، هان؟ " مکید آب دهانش را و گفت آرام:
- " نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند."
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.
شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی
من همه جا پی تو گشته ام
از مه و مهر نشان گرفته ام
بوی تو را زگل شنیده ام
دامن گل از آن گرفته ام
تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی
دل من سر گشته تو
نفسم آغشته تو
به باغ رویاها چو گلت بویم
بر آب و آیینه چو مهت جویم
تو ای پری کجایی؟!
در این شب یلدا ز پی ات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم
تو ای پری کجایی ؟!
مه و ستاره درد من می داند
که همچو من پی تو سرگرداند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان چشم من هویدا شو
تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی
&